برای رضا و راه های نرفته اش!


سومین روز است که رضا اسدی  دیگر در میان ما نیست!


آخرین نگاه، آخرین صدا، در پایانی ترین ساعت شب، آخرین آنلاین در دنیای مجازی، او به چه می اندیشید؟!.
شاید بارها باخود اندیشید:
مرگ حق است
پس چرا خوشبختی حق من نیست…؟
امروز در این هوای برفی، سرگرمی ام شده گرفتن فال حافظ و من خسته از جواب های تکراری :
“غم تمام می شود”
“غصه نخور”
“مشکلات حل می شود ”
و …
دلم می گیرد ، چرا حافظ نمی داند هیچ چیز تمامی ندارد جز این زندگی خراب شده ؟!
در این روزهای که خبر های بد اقتصادی در تمام روزنه های زندگی رسوخ کرده است.
دوباره حرف  رضا در گوشم می پیچد، خنده ای که باچشمانش می کرد. انگار همین دیروز بود در خیابان های خیس و پر از چاله و چوله کلانشهر قدم می زدیم و او از دوستانی حرف می زد که رفیق مشترکمان بودند. انگار سالیان سال همدیگر را می شناختیم ولی از هم خبر نداشتیم.
وپیگیرشماره تماسم بود که نداشت، می خواست مطلب مهمی را بگوید که نشد و وقتی که همدیگر را دیدیم که آن خبر به خاطره تبدیل شده بود .

خاطره کاندیدای بازرس خانه مطبوعات!.


چقدر پیگیر بود. و چقدر نشد که شود، پشت حرفهایش سایه انداخته بود.
در العطش ظهر تابستان جلوی استانداری منتظر کسی ایستاده بود. من آنطرف خیابان برایش دستی تکان دادم. عرق را از پیشانی اش پاک کرد، کیف قهوه ای را دست به دست کرد و از کتش موبایل را در آورد و از منظر دیدم دور شد.
تمام راههای که برای نشست خبری  می رفت پیاده بود . راه پله ادارات را می پیمود و برای پیمودن هر پله ای، در ذهن خود تصوراتی را نقاشی می کرد.
مرگ مردن نیست و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست،
من مردگان بیشماری را دیده ام که راه می روند
حرف میزنند، سیگار کام می گیرند…

مثل من که این روزها مرده متحرکی هستم که هیچ چیز برای من زیبا نیست!
شاید روزی پزشکی قانونی علت مرگ مرا
بسته شدن روزنه های امید ذکر کند.
مثل تنها بازمانده رضا که این روزها تنها به ظاهر نفس می کشد و راه می رود. در واقع او هم تنها به حکم خداوند در این دنیا باقی مانده است. دختری که پدرش را از دست داده، همه لحظاتش پر می شود از اندوه .
پدر که راهی سفر بی بازگشت می شود، دختر نیز با چشم هایی منتظر و غمگین به همان مسیر دور و بی بازگشت چشم می دوزد، و خاطره ها را پشت خاطرات پدر و دختری بغض آلود می کند و اشک  بر لحظه های پر از اندوه می بارد.
فصل، فصل چک چک باران است.
باران که می بارد
دلم برای خنده رضا تنگ  می شود
راه می افتم
بدون چتر، من بغض می کنم، آسمان گریه می کند برای بی کسی من، برای بی کسی تو، برای بی کسی رضا!
نه اینکه دور بر مان خلوت باشد نه! به اندازه کافی شلوغ است.
اما کسی به من، به تو، گوش نمی دهد.

همانطور که حرف رضا را کسی نشنید.
می خواهم حرف بزنم.
اما حس می کنم مشکلات تمام استخوانهایم را می فشارند و همین باعث سکوتم می شود.
امروز روز آخر هست
دیروز هم روز آخر بود
هر روز من
به بهت زدگی می گذرد
من هر روز به راه های نرفته رضااسدی فکر می کنم!
اما چه فایده که با هر طلوع خورشید
دوباره تمام من میشود
مرگ هم، رضا را از خاطره و ذهن من پاک نخواهد کرد.


خاطره آن روز، در خیابان معلم، هوای آفتابی، جلوی استانداری، ساعت ۴ عصر، وقتی تلفن زنگ زد و جواب داد:
جان بابا!

یادداشت/مجیدمصطفوی

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://bazbarankhabar.ir/?p=29391

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: