چراغها را روشن کن

 

باز باران خبر/مجیدمصطفوی

با انگشت شصت یک دایره به اندازه یک سکه روی شیشه پنجره می کشی . آن سوی پنجره در آپارتمان روبرو که پرده صورتی رنگش گوشه ای جمع شده است و سه دختر دور میزی نشسته اند. نفر سوم پشت به پنجره ازاین سو که تو ایستاده ای دیده نمی شود.دونفر دیگر لباس بلند پوشیده ا ند.و موهای خود را دم اسبی بسته اند.

از آن فاصله نسبتا درشت اندام به نظر می رسند. ولی تو از زنان ریزجثه خوشت می آید. مثل مهناز. بغلی وتودل برو. حیف که غرغرو است و اجاقش کور.

گاهی از منظر دید خارج می شوند و دوباره برمی گردند سرجایشان.تصاویر تلویزیون مدام مثل رقص نور خاموش روشن

می شود.دختری که پشت به تو نشسته است از جایش بلندمی شود .موهای خود راکه کوتاه کوتاه شده ، از جلوی چشمش به سمت دیگر هل می دهد.دو دستش را بالامی برد و نیم دوری دورخودش می چرخد. روبرویت می ایستد . خوش اندام است. نفر دوم دستش را جلوی صورتش گرفته است وقش قش می خندد .نفر اول یک دور دیگر دور خودش می چرخد گوشه های دامن چیندارش را می گیرد . موهایش راافشان می کند ومثل موج به گوشه دیگر می جهد .صدای زنگ موبایل در فضای خالی از هرچیز می پیچد . زنت است ازداخل بنگاه تماس می گیرد . آنجا بست نشسته است در صورتی که موافق هستی قرارداد را ببندد. تو اما دل خوشی ازاونداری . برای همین تنها می آیی تا آخرین بارخانه را ورندازکنی. خانه همکارت است .برای اجاره گذاشت است.

سکندری خوران به بخار شیشه دست می کشی .تصویررا بزرگترمی کنی.

: دارم بررسی می کنم کمی صبرکن!

سراجاره خانه چندبار تاسرحد طلاق پیش رفته ای .با وساطت فامیل دوباره ازخرت پیاده شدی..

: منتظرم همکارت بیاید تا نیم ساعت دیگه می رسد. بهش نگفتی زنم آرتروزدارد.

دو ماه دیگر چهار سال می شود که با مهناز ازدواج کرده ای . از روز اول این را از تو مخفی کرده بود ، هم تفاهم نداشتید.اما ازمجرد ماندن خسته شده بودید . فقط می خواستید تجربه کنید .هردو این راخوب می دانستید. ازبزرگترها شنیده بودید زن وشوهر بعداز مدتی لنگه هم می شوند . اما تو آرتروزی نشدی.

نفر دوم ازجایش بلندمی شود. زاویه دید تو درست از بالا است یعنی یک زاویه صدو بیست درجه.تو از اون موکوتاهه خوشت آمده است . کت راروی شانه اش می گذاردبه چند گام لرزان می رقصد . مثل باد در خیزران. مهناز آنجا بود حتمن چشمانت راازحدقه درمی آورد.خیلی هیزی!

: چی کرایه رو صدتومان زیاد کرده …..مگه طلای که برای خودش ببره بالا ..

دوباره ازآن شیشه بخار گرفته نگاه می کنی.آن دختراستخوانی دارد دورخودش می چرخد.

می دانی دارد بهانه می گیرد.

: دیگه چی شده زن…. یعنی چه …. بریم یه مدت خونه خواهرت … چهار سال تواون خونه چهل متری نشستی خسته نشدی… الان که یه خونه تودل برو پیداکردم می خوای….خاک توسرت …نمی گی فردا میگن شوهربی غیرتت نتونست براش خونه گیربیاره … خوب فکرا ت و بکن اینبار رفتی دیگه دور من و خط بکش . کم توزندگی مون دخالت می کنن که دوباره بریم وردلشون.

: یه مورد دیگه هم هست من تا چند روز دیگه میروم شهرستان ؛ مامان حالش خوب نیست ….

خوشحال می شوی که زنت با پاهای خودش می رود. از خانواده اش سرکوفت هم نمی شنوی چون می دانند برایش کم نذاشته ای حالا که نمی روی خب غم نان است وبازارخرابی . تازه سری قبل هم که آمده بودندتهران برای دواودکتر برایشان کم نذاشتی.

سوراخ روی بخار شیشه را از حالت دایره ای به شکل مستطیل درمی آوری تا وسعت دیدت بیشتر شود.به این فکر می کنی که هرروز ساعت چهار از کارخانه تعطیل می شوی ساعت پنج اینجا همین جا یک میز سه نفر گرد می گذاری و باقهوه ترک از دور می نشینی و این پریان زیبا رو را می بینیی .هرروز ساعت پنج عصر.

با دست به پایت که الان چسبیده به دیوار است می زنی .

: چی صدات ضعیفه شده …

ازخوشحالی ذوق می کنی . بلاخره خونه خالی می شود . یه عشق یواشکی. می توانی باکسی که دوست داری بنشینی ساعتها گپ بزنی. شایدهم تانگو برقصی .دراین چهارسال یک بارهم بامهنازننشستی چشم توچشم حرف بزنی .یا اون توآشپزخانه بود یا توسرگرم تماشایی تلویزیون.بچه ام که نبود حرفی بیاد وشما قژقژ بخندید.

شکل مستطیل روی شیشه پنجره را بزرگترمی کنی.تا جایی که دیگر بخار روی شیشه نمی ماند.از آن سه نفر هم خبری نمی شود.شیشه پنجره بغلی را پاک می کنی .مهناز همچنان دارد حرف می زند. تو حواست به آن سه نفر است. دختر استخوانی پرده صورتی را باز می کند. از دیدت محومی شود .به جای خودت برمی گردی . پرده پذیرایی همچنان گوشه ای بسته شده است.

: دارم بهت علاقمند می شوم.

چه ناغافل این رامی گوید. تمام رویاهایت مثل بادکنک می ترکد. دوباره به پنجره کناری برمی گردی . پرده صورتی ازهم وا شده بسته نشده است.یک پسر در اتاق است . به طرف تو برمی گردد .پنجره رامی بندد.

: بیا دوا دکتر کنیم بچه دارشویم. خرجش زیاداست. می دانم خدابزرگ است

دوپسر دیگر هم به پذیرایی می آیند. . پسر سوم هم به آنها می پیوندد .خدایا دخترها کجا رفتند. دوباره به کنار پنجره برمی گردی .نه …دوباره سرجایت می آیی .

: چیزی شده ..ناراحت شدی …چرا حرف نمی زنی!

از دخترها خبری نیست . دربازمی شود. دونفر بیرون می روند .نفر سوم که موهای کوتاه لخت دارد همونی که تو دوست داری . چراغ پذیرایی را خاموش می کند.همه جا تاریک می شود.

: مهناز تا هفته دیگه بر گردی دربارش صحبت کنیم.

: داری میای چراغ ها را روشن کن!

 

بی اعتنا در را می بندی.

 

 

 

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://bazbarankhabar.ir/?p=35291

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: