دوشنبه / ۸ اردیبهشت / ۱۴۰۴
×
توانمندسازی و بازگشت سالم زندانیان به جامعه 
سرپرست زندان‌های گیلان تاکید کرد؛

توانمندسازی و بازگشت سالم زندانیان به جامعه 

توسعه همکاری‌های فنی – مهندسی و برپایی رویدادهای مشترک با سازمان منطقه آزاد انزلی
در دیدار مدیرعامل سازمان صنایع هوایی وزارت دفاع با طاعتی مقدم تأکید شد؛

توسعه همکاری‌های فنی – مهندسی و برپایی رویدادهای مشترک با سازمان منطقه آزاد انزلی

باز باران خبر/بهاالدین شیخ الاسلام عصر جمعه ، دوازده مرداد هزار و چهارصد و سه ، هوا دم کرده بود ، نفس آدم بالا نمی آمد ، آزاردهنده بود ، پیاده روی بلوار لاکانی ، کنار کیوسک روزنامه فروشی ، نقاشی هایش را روی کاغذ a4 با مداد رنگی کشیده بود و گذاشته بود برای […]

دخترکی که نقاشی می فروخت
  • کد نوشته: 36931
  • چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳
  • 1170 بازدید
  • ۷ دیدگاه
  • باز باران خبر/بهاالدین شیخ الاسلام

    عصر جمعه ، دوازده مرداد هزار و چهارصد و سه ، هوا دم کرده بود ، نفس آدم بالا نمی آمد ، آزاردهنده بود ، پیاده روی بلوار لاکانی ، کنار کیوسک روزنامه فروشی ، نقاشی هایش را روی کاغذ a4 با مداد رنگی کشیده بود و گذاشته بود برای فروش . موهای بلند سیاهش را دم اسبی پشت گردن لاغر ش رها کرده بود ، با چشمان قهوه ای رنگش لحظه ای به من و نقاشیهایش خیره شد ،
    گفتم :« خودت کشیدی .؟ »
    لبخند کم رنگی زد و سر تکان داد .
    گفتم :« چرا ،نقاشی هات امضا ندارد.؟ »

    دوباره با لبخندی کم رنگتر سر تکان داد .
    گفتم:« حیف است ، نقاشی هایت امضا نداشته‌باشد ، امضای تو ، شناسنامه نقاشی هایت است. »
    با نگاهی حیران سرش را پایین آورد به نقاشی هایش خیره شد ، زنی ایستاد نگاهی به او و نقاشی ها انداخت ، خم شد با صدای جرینگ دستبندش یکی از نقاشی ها را برداشت و پرسید :« قیمتش چند است،؟»
    این بار لبخند او کاملا به صورتش نشست و شیاری مورب گوشه لبش ایجاد شد و گفت :« سی تومان ،،»
    زن از توی کیفش سه اسکناس ده هزار تومانی بیرون آورد به او داد و با صورتی خندان ر فت . نگاهی دزدکی به من کرد و پولش را درون کیفی که بر گردن انداخته بود گذلشت . شادی اش را از فروش نقاشی اش بروز نداد ، یک لحظه هوا معطر شد ، شاید بخاطر ، عطر تن زوج جوانی بود که مکث کوتاهی کردند و رفتند
    ،گفتم :« می روم و بر می گردم ،»
    با چشمان ریزش همراه با شادی پنهانی که در درون داشت مرا تا امتداد پیاده رو بدرقه کرد ، به فکرم رسید برای نقاشی هایش کاور بگیرم تا نقاشی ها سالم و تمیز بمانند ، با دیدن اولین عابر بانک پول برداشت کردم ، جمعه بود و فروشگاه های نوشت افزار تعطیل ، از میدان شهر داری که پر از جمعیت بود به طرف خیابان سعدی ،ابتدای ایستگاه تاکسی رفتم ، کتاب فروشی باز بود ، کاور خریدم و خودم را به او رساندم ، با دیدن من تعجب کرد ،شاید انتظار نداشت که بر میگردم ، جلد های کاور رابه او دادم و گفتم:« نقاشی هایت را درون اینها بگذار تا سالم و تمیز بمانند ، »
    ناباورانه نگاهش را لحظه ای بانگاه من سنجاق زد و به کیوسک روزنامه تکیه داد ،روی تیشرت مشکی ننش عکس فیلی بود که روی خورطوم او قلبی نقش بسته بود نمایان شد ، یک لحظه رفت توی فکر حواسش نه به نقاشیها بود نه به اطرافش ، نمی دانم به چی فکر میکرد، شاید به رویاهای قشنگی که در سر داشت ،یا نگران فروش نقاشیهایش بود ، خم شدم در میان نقاشیها ، نقاشی گیتار ا بر داشتم ، و پولش را دادم ، اشاره ای به کاور کرد که نمی خواهد ، گفتم :« آن هدیه من به توست ، »
    به طرف من آمد نقاشی را ازدستم‌گرفت و زیرش نوشت،
    «مردی را که نمی‌شناسم
    انوشه اندیشه ، یازده ساله »
    به من خیره شد و من در نگاه او به یاد جمله ای از بودا افتادم که می گفت :« قلب یک کودک ، ذهن یک بوداست . »
    نگاهش سرشار از نوشیدن بود ، پر عشق بود ، خالی از قضاوت بود ، نقاشی را درون سبد دوچرخه ام گذاشتم ، و با موبایل عکسی از او و با لبخندی که به همراه داشت گرفتم و تصویر او را که مثل خواب بچه ها آرام و معصوم بود با خود تا امتداد زمان از دست رفته بردم

    7 پاسخ به “دخترکی که نقاشی می فروخت”

    1. غزاله گفت:

      آقای شیخ الاسلام همیشه داستان هاشون جذابه . با زبانی ساده ، شیرین ترین داستانهارو مینویسن . 💐

    2. پروین گفت:

      آقای شیخ‌الاسلام از اینکه اینقدر عمیق به مسائل نگاه میکنید برام خیلی جالب بود لذت بردم

    3. بهناز گفت:

      بسیار زیبا و‌ با احساس بود. از خواندن داستان لذت بردم.

    4. علی آرین گفت:

      واقعا داستان های این نویسنده رو دوست دارم ممنونم از شما بخاطر انتخاب همچین داستانی

    5. علی آرین گفت:

      بسیار زیبا
      ممنون از شما بخاطر انتخاب همچین داستانی

    6. علی آرین گفت:

      بسیار بسیار زیبا

    7. علی گفت:

      بسیار زیبابود
      نوشته های این نویسنده رو خیلی دوست دارم
      ممنون ازشما بخاطر انتخاب این داستان زیبا

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *