باز باران خبر/بهاالدین شیخ الاسلام عصر جمعه ، دوازده مرداد هزار و چهارصد و سه ، هوا دم کرده بود ، نفس آدم بالا نمی آمد ، آزاردهنده بود ، پیاده روی بلوار لاکانی ، کنار کیوسک روزنامه فروشی ، نقاشی هایش را روی کاغذ a4 با مداد رنگی کشیده بود و گذاشته بود برای […]
باز باران خبر/بهاالدین شیخ الاسلام
عصر جمعه ، دوازده مرداد هزار و چهارصد و سه ، هوا دم کرده بود ، نفس آدم بالا نمی آمد ، آزاردهنده بود ، پیاده روی بلوار لاکانی ، کنار کیوسک روزنامه فروشی ، نقاشی هایش را روی کاغذ a4 با مداد رنگی کشیده بود و گذاشته بود برای فروش . موهای بلند سیاهش را دم اسبی پشت گردن لاغر ش رها کرده بود ، با چشمان قهوه ای رنگش لحظه ای به من و نقاشیهایش خیره شد ،
گفتم :« خودت کشیدی .؟ »
لبخند کم رنگی زد و سر تکان داد .
گفتم :« چرا ،نقاشی هات امضا ندارد.؟ »
دوباره با لبخندی کم رنگتر سر تکان داد .
گفتم:« حیف است ، نقاشی هایت امضا نداشتهباشد ، امضای تو ، شناسنامه نقاشی هایت است. »
با نگاهی حیران سرش را پایین آورد به نقاشی هایش خیره شد ، زنی ایستاد نگاهی به او و نقاشی ها انداخت ، خم شد با صدای جرینگ دستبندش یکی از نقاشی ها را برداشت و پرسید :« قیمتش چند است،؟»
این بار لبخند او کاملا به صورتش نشست و شیاری مورب گوشه لبش ایجاد شد و گفت :« سی تومان ،،»
زن از توی کیفش سه اسکناس ده هزار تومانی بیرون آورد به او داد و با صورتی خندان ر فت . نگاهی دزدکی به من کرد و پولش را درون کیفی که بر گردن انداخته بود گذلشت . شادی اش را از فروش نقاشی اش بروز نداد ، یک لحظه هوا معطر شد ، شاید بخاطر ، عطر تن زوج جوانی بود که مکث کوتاهی کردند و رفتند
،گفتم :« می روم و بر می گردم ،»
با چشمان ریزش همراه با شادی پنهانی که در درون داشت مرا تا امتداد پیاده رو بدرقه کرد ، به فکرم رسید برای نقاشی هایش کاور بگیرم تا نقاشی ها سالم و تمیز بمانند ، با دیدن اولین عابر بانک پول برداشت کردم ، جمعه بود و فروشگاه های نوشت افزار تعطیل ، از میدان شهر داری که پر از جمعیت بود به طرف خیابان سعدی ،ابتدای ایستگاه تاکسی رفتم ، کتاب فروشی باز بود ، کاور خریدم و خودم را به او رساندم ، با دیدن من تعجب کرد ،شاید انتظار نداشت که بر میگردم ، جلد های کاور رابه او دادم و گفتم:« نقاشی هایت را درون اینها بگذار تا سالم و تمیز بمانند ، »
ناباورانه نگاهش را لحظه ای بانگاه من سنجاق زد و به کیوسک روزنامه تکیه داد ،روی تیشرت مشکی ننش عکس فیلی بود که روی خورطوم او قلبی نقش بسته بود نمایان شد ، یک لحظه رفت توی فکر حواسش نه به نقاشیها بود نه به اطرافش ، نمی دانم به چی فکر میکرد، شاید به رویاهای قشنگی که در سر داشت ،یا نگران فروش نقاشیهایش بود ، خم شدم در میان نقاشیها ، نقاشی گیتار ا بر داشتم ، و پولش را دادم ، اشاره ای به کاور کرد که نمی خواهد ، گفتم :« آن هدیه من به توست ، »
به طرف من آمد نقاشی را ازدستمگرفت و زیرش نوشت،
«مردی را که نمیشناسم
انوشه اندیشه ، یازده ساله »
به من خیره شد و من در نگاه او به یاد جمله ای از بودا افتادم که می گفت :« قلب یک کودک ، ذهن یک بوداست . »
نگاهش سرشار از نوشیدن بود ، پر عشق بود ، خالی از قضاوت بود ، نقاشی را درون سبد دوچرخه ام گذاشتم ، و با موبایل عکسی از او و با لبخندی که به همراه داشت گرفتم و تصویر او را که مثل خواب بچه ها آرام و معصوم بود با خود تا امتداد زمان از دست رفته بردم
آقای شیخ الاسلام همیشه داستان هاشون جذابه . با زبانی ساده ، شیرین ترین داستانهارو مینویسن . 💐
آقای شیخالاسلام از اینکه اینقدر عمیق به مسائل نگاه میکنید برام خیلی جالب بود لذت بردم
بسیار زیبا و با احساس بود. از خواندن داستان لذت بردم.
واقعا داستان های این نویسنده رو دوست دارم ممنونم از شما بخاطر انتخاب همچین داستانی
بسیار زیبا
ممنون از شما بخاطر انتخاب همچین داستانی
بسیار بسیار زیبا
بسیار زیبابود
نوشته های این نویسنده رو خیلی دوست دارم
ممنون ازشما بخاطر انتخاب این داستان زیبا