نوشته :عادله صمیمی زن گفت: کمرم گاهی درد میگیره. زیاد میشینم پای دوخت و دوز، تیر میکشه. میترسم تا آخر هفته بدتر بشه، نتونم به کارهام برسم. مرد همانطور که پوست لیمو شیرین را میگرفت، گفت: به اون لندهور بگو کمکت کنه. کپیده توی اتاقش، دست از سر موبایل و لپ تاپش برنمیداره. _وا به […]
نوشته :عادله صمیمی
زن گفت: کمرم گاهی درد میگیره. زیاد میشینم پای دوخت و دوز، تیر میکشه. میترسم تا آخر هفته بدتر بشه، نتونم به کارهام برسم.
مرد همانطور که پوست لیمو شیرین را میگرفت، گفت: به اون لندهور بگو کمکت کنه. کپیده توی اتاقش، دست از سر موبایل و لپ تاپش برنمیداره.
_وا به اون چیکار داری؟ بچهم درس داره.
مرد گفت: لابد شب تا صبح با دختره چت میکنه جزو کارای پایان نامهست. خودم چند بار مچش رو گرفتم.
_منو بگو با کی دارم درد دل میکنم.
مرد نصف لیمو را گذاشت توی دهانش و لمباند: خب برو پیش نغمه درستت میکنه.
_نغمه؟ نغمه محبی؟
_آره. تخصصش ستون فقراته دیگه.
_میدونم. چطور یاد اون افتادی؟! آخرین بار دو سال پیش دیدمش. نمیدونم چرا دیگه نخواست باهام در ارتباط باشه. چند بار موبایلش رو گرفتم جواب نداد. برای پیجش هم قفل گذاشت و منو انداخت بیرون و آنفالوم کرد.
_لابد کاری کردی.
_دلش نمیخواست از اوضاع زندگیش باخبر بشم. آخه زن مغرور و از خود متشکریه.
_بجنب. قراره چند ماه دیگه از ایران بره. گول ادا اطوار این جور آدمها رو هم نخور. میدونستی دوباره ازدواج کرده؟
زن زل زد به او. بعد چشمهایش را ریز کرد و نخ را از سوراخ سوزن گذراند. دو سرِ نخ را به هم گره زد و گفت: تو رو که فالو نکرده، مگه نه؟ خب معلومه… مچ سعید رو هم اینطوری گرفتی؟
دهان مرد از حرکت بازماند. برای زن چشم غره رفت و گفت: چطوری؟
زن گفت: دیگه داریم داماددار میشیم. دو روز دیگه عروس میآریم.
مرد پرهای لیمو شیرین نیمهجویده را تف کرد توی پیشدستی و گفت: خب؟
زن پوزخند زد و گره انتهای نخ را بین دو انگشت شست و اشاره چرخاند.
مرد دکمههای پیراهنش را باز کرد. از تن بیرون آورد، مچاله کرد و انداخت سمت در هال. لباس روی پادری طوسی مستطیلی افتاد. گفت: چه خریام من. شعلهی بخاری رو کم کن.
بعد پیشدستی را بلند کرد و کوبید روی میز. تکههای پوست لیمو و هستهها هر کدام به طرفی پرت شدند.
_اصلا به من چه. خانم صبحها به بهانه پیادهروی با دوستاش میره یللی تللی، ناز و اداش میمونه برای من. یه روز در میان با اون منیژه خیکی میرفتی بازار برای خرید سیسمونی نوهش با من مشورت کردی که حالا از درد کمرت میگی؟
مرد اینها را گفت و تند تند آشغالها را ریخت توی پیشدستی. لبهایش را میجوید. انگار متوجه شده بود که زیادهروی کرده است.
دهان زن باز ماند. چنگ زد و گوشیاش را از کنار رانش برداشت. هول روشنش کرد. پیامکها را بالا و پایین کرد و بیهوده چشم گرداند. زیاد یادش نمانده بود چه چیزهایی برای هم مینوشتند. منیژه دوست گرمابه و گلستانش بود و محرم رازهایش. وامانده گوشی را انداخت روی فرش کنار پایش. تا امروز، صبحها را مال خودش میدانست. به ساعت روی دیوار نگاه کرد. نصاب پرده دیر کرده بود. اگر تا دو ساعت دیگر نمیآمد حتما بهش زنگ میزد. تا رسیدن شب چیزی نمانده بود و هنوز فرصت نکرده بود از خانه بیرون برود و برای آستینهای پیراهن سولان پارچه حریر بخرد. دلش آب خنک میخواست ولی حوصله بلند شدن نداشت. موهایش را از بند کلیپس خلاص کرد و به دو طرف تکان داد. کف سرش را خاراند، برگشت طرف مرد و گفت: حریم خصوصی آ…
مرد گفت: دوباره شروع نکن.
بعد به آشپزخانه رفت. دکمه ice یخچال را زد و لیوان آبش را پرِ یخ کرد. آب پاشید ب ساعدش و درِ یخچال. همیشه زن سرش داد میزد که اول یخ بردار بعد توی لیوان آب بریز. ولی اینبار خودش را به ندیدن زد. مرد با لیوان آب یخ پشت میزش نشست و لپتاپش را روشن کرد.
زن لبهی دامن تازهاش را تو داد و شروع کرد به کوک گرفتن. نیمههای کار بیاختیار آخی گفت. انگشت سوزناک را میمکید که صدای مشاجره زن و مرد همسایه از آپارتمان روبه رو بلند شد. مثل همیشه زن فریادکشان از شوهرش میخواست ساکت شود و آبروریزی نکند و مرد هم با صدای بم داد میزد که طاقتش تمام شده. بعد همسایهها صدای گریه زن را میشنیدند و کوبیدن ظرفها را روی زمین یا میز و صندلی لابد. زن دست روی کمر گذاشت و بلند شد. پنجرهها را بست و پردهها را کشید. مرد که سیخ نشسته بود و گوشبهزنگ سروصداهای بعدی بود به سمت او نگاه کرد و چشمغرهای رفت. موقع نشستن گوشیاش را از زیر پا برداشت. به اینستا رفت و به اسامی فالورهایش نگاه کرد. پیامهای دایرکت را سرسری خواند و چندتا را پاک کرد. دوباره گوشی را انداخت زمین. سوزن را که برداشت متوجه لرزش انگشتهایش شد و لبهایش را به هم فشرد. حواسش را داد به دوخت و دوز. باید زودتر تمامش میکرد. صدای سولان را از حیاط شنید. با کسی صحبت میکرد و میخندید.
کمی بعد آمد تو. پاشنه کتانیاش را کشید روی لبه درگاهی و از پا درش آورد. لبخند به لب برای مادرش دست تکان داد و به پدر نگاه کرد. متوجه لباس پدر شد. آن را برداشت و گذاشت روی کاناپه. مشغول گفتوگو شالش را از سر کشید و رفت داخل اتاقش و در را بست. صدای بگو بخندهایش کمی ضعیف شد. مرد سرش را چرخاند و خیره شد به درِ بسته. صورتش برافروخته بود ولی گوشه لبش کمی کش آمده بود. زن آب دهانش را قورت داد. روی لبهای خشکش زبان کشید و گفت: آخر هفته بریم پیش مادرت؟
مرد چیزی نگفت.
زن گفت: پیرزن تنهاست. بچهها رو ببینه خوشحال میشه.
جوابی نشنید. کمر راست کرد و رو به مرد دامن لبهدوزیشدهاش را تا زد و گذاشت روی دسته مبل. کش و قوسی به خودش داد و به پشتش دست کشید و بالای کپلش را مالید. یاد نغمه افتاد و شانههایش شل شدند. دوباره به مرد نگاه کرد. رنگ شعلههای بخاری نشسته بود روی صورتش ولی انگار از پیشنهاد زن، چهرهاش کمی باز شده بود. زن میدانست حواس او پی خنده و صحبتهای سولان است. سولان این روزها پر جنبوجوشتر شده بود و با اشتیاق بیشتری به درس و کارش میرسید. به آشپزخانه رفت. لیوانش را از سبد ظرفها برداشت و گرفت زیر شیر آب. اما ننوشید. با عجله در یخچال را باز کرد و دو بسته گوشت چرخکرده برداشت. بلند گفت: میخوام برای شام کباب تابهای درست کنم.
مرد آهسته گفت: چه عجب!
زن گفت: زیاد درست میکنم برای ناهار فردا بمونه.
با اینکه پشتش به مرد بود ولی سنگینی نگاهش را روی تنش حس میکرد.
با تاپ و شلوارک مشکی توی آشپزخانه بالا و پایین میرفت و ظرفها را صدا میداد. شلال موهای قرمزش روی شانهها تاب میخورد و لابد گردن و سینه سفیدش را بیشتر به رخ میکشید.
مرد گفت: برای مراسم خواستگاری کم و کسری نداری؟
زن خیره به پیاز توی دستش گفت: کو تا جمعه. ولی… جارو برقی…
_لعنتی، پاک یادم رفته بود. گفته بودی خراب شده. اون دیگه درستبشو نیست. ببینم فردا آخر وقت میتونم مرخصی بگیرم؟ میآم دنبالت بریم یکی دیگه بگیریم.
زن پیاز رندهشده را ریخت روی گوشت چرخکرده و فینفینکنان شروع کرد به ورز دادن مواد کباب.
مرد گفت: چیزی گفتی؟
زن مچ دستش را کشید روی چشمهایش و گفت: دستت درد نکنه.
دیدگاهتان را بنویسید