در آغاز به عنوان مدخل گفت وگو، شمه ای از زندگی داستانی خود را بیان نمایید و بگویید چه شد داستان نویس شدید؟
این که گفتید «زندگی داستانی» در شروع، برایم ابهام دارد اما وقتی بخش دوم سوال را میپرسید، این که چه شد داستاننویس شدم؟ برمیگردم به بخش اول سوال و میبینم اصلا ابهام ندارد! زندگی داستانی کلیتی ست که از آغاز با من بوده. از وقتی خودم را با دنیای پیرامونم در تعارض دیدم. دنیای کوچکی بود اما پرکشمکش و ناامن. و این مرا میآزرد. پس به قصه پناه بردم. از کی؟ نمیدانم. واقعا نمیدانم در کدام روز از کدام سالِ زندگیم، کدام حادثه یا موضوع مثل گردبادِ قصۀ آلیس، مرا از واقعیت کَند و به سوراخ خرگوش پرت کرد و همه چیز قصه شد و من برای کنار آمدن با همۀ ناخوشایندیها شروع کردم به قصه بافتن برای هر چیزی. از چهاردیواری خانه تا پدر و مادر و خواهر و برادران نداشته و اقوام نبوده و… من از کودکی در قصه زندگی کردهام. من و دنیای قصهایام با هم بزرگ شدهایم. روزگاری دراز، تا وقتی توان و جرات نوشتن پیدا کنم (که البته آنهم قصهای دارد اما چون تکراری ست و در جاهای دیگر گفتهام، درز میگیرمش)، در آغاز آدمهای توی سرم قصهها را برای هم تعریف میکردند و حالا چند سالی ست برای من تعریف میکنند که بنویسمشان؛ گویا ما هنوز با جهانِ پیرامونامان در تعارضیم. با این تفاوت که حالا ما و جهان بزرگتر شدهایم و ترسناکتر!
آیا در زندگی تحت تاثیر نویسندۀ خاصی قرار گرفته اید؟ در نوشتن چه کسانی حامی یا مشوق شما بودند؟
حتما بوده ام، مگر میشود بخوانی و بنویسی اما تاثیر نپذیری؟ من از همه یاد گرفتهام، از بدترین نوشتهها تا بهترین داستانها. و بعد قصۀ خودم را گفتهام. البته به گمان خودم. و امیدوارم آنانی که دستی در نقد دارند میزانِ کار بشوند و ارزیابی کنند این ادعا را.و اما در مورد تشویق، اگر برگردید به سوال اول، میبینید که آنچه مرا پیش برده بیشتر تعارض است تا تشویق! کنار زدن پوستۀ ظاهری و نقابها، تقدسزدایی و به چالش کشیدن آنچه دور از دسترس و تابو مینماید. این شاید جوهرۀ اصلی کار باشد هر چند در جهان داستانی و نه در واقعیت. در عالمِ واقع، به قول نازنینی، من آنقدر برای اشتباهات دیگران دلیل و مدرک میتراشم تا بالاخره تبرئهشان کنم و قالِ قضیه را بکَنم!
در بین اشخاص داستانهای شما، کدام شخصیت برگرفته از شخصیت خودتان است؟
یک جواب کلیشهای و بشدت دستمالی شده میگوید همۀ شخصیتها و هیچکداماشان. و پاسخ منهم همین است چون حقیقت ماجرا همین است! از زنهای داستان «درد» در اولین مجموعه داستانم تا زنهای آخرین داستانم در «رشت، ساغریسازان…» همه «چیزکی» از من دارند؛ من در این زنان تکثیر شدهام؛ فریاد زدهام، خیانت کردهام، کشتهام، مجنون شدهام و همین دلخوشم میکند به نوشتن، همین نیاز به بقا. به ماندگاری. با اینهمه هیچکدامِ اینها من نیستند چون من، شهلا شهابیان، جسارت و جرات کنشگری زنان داستانهایم را ندارم. به گمان من نویسنده در داستانهایش نقاب از چهرۀ خودش هم برمیدارد!
چقدر موافق کارگاههای داستان نویسی هستید؟ و چگونه میتوان از استاندارد بودن کارگاهها در حال حاضر اطمینان حاصل کرد؟ با توجه به این که خودتان هم مدرس داستان نویسی هستید، در حین نوشتن تا چه اندازه مسائل فنی داستان نویسی را رعایت می کنید؟
من موافق وجود کارگاه های داستان نویسی هستم، چقدرش را نمیشود گفت؛ مثلا صد در صد یا بیست در صد، اما در مجموع موافقم همانطور که با وجود کارگاههای نقاشی و قالیبافی و جواهرسازی موافقم! به نظر میرسد این که مدرس داستاننویسی خطکش و نقاله و انبردستی و آچار ندارد کارش جدی و ضروری نیست. شاید هم در پس و پشت این نگاه، آمار بالای مدعیان و اساتید! فن باشد. خب، در کدام هنر و کار و حرفهای مدعی دروغین وجود ندارد؟ آنهم در این جغرافیا و آشفتهبازارِ خاصش.از استاندارد بودن کارگاههای داستاننویسی میپرسید و من واقعا نمیدانم به کدام معیارِ سنجش اشاره کنم، تبلیغات خودِ مدرس یا هنرجویانش یا مصاحبه با برنامۀ فلان تلویزیون و همین سوال و جوابها. واقعا نمیدانم فقط میتوانم بگویم هر آنکس که در بدو ورود به هر کارگاهی، به شما قول میدهد با چند ترم و جلسه سوارِ کار خواهید شد، راست نمیگوید. آموزش نویسندگی هم مثل هر کار و هنر دیگری فقط وابسته به مهارت مدرس در آموزش نیست. بارها پیش آمده که پرسیدهاند آیا تضمین میکنید بعد از فلان مدت من نویسندۀ معروفی بشوم و من گفتهام من حتی نمیتوانم تضمین کنم خودم نویسندۀ معروفی بشوم چه برسد به دیگری! میبینید؟ اینجا معیار و استاندار ارزیابی به سمت هنرجو میگردد، تا وقتی او نداند مدرس یک سر ماجراست و سرِ دیگر خودِ اوست که باید اینکاره باشد، راه برای وعده و وعیدِ دروغ باز خواهد بود. و اما مسایل فنی داستاننویسی، آموزش تکنیک داستاننویسی برای من در درجۀ دوم اهمیت قرار دارد. در درجۀ اول هنرجوی داستاننویسی نیاز دارد به عادتِ خوب دیدن و خوب شنیدن. آنهم نه از راهِ معمول. او باید بتواند به اصطلاح با گوش ببیند و با چشم بشنود! بتواند با گرتهبرداری از آنچه میبیند و میشنود تخیل کند، بتواند پشتِ درهای بسته و پردههای کشیده را ببیند. خیال کنید از کوچهای میگذرید و از پشتِ درِ بسته صداهایی میشنوید، اگر ناخودآگاه برای آن صدا تَن و بدن و چشم و دهان ساختید میتوانید بروید سراغِ داستاننویسی. اگر برای هیکلی که یک آن پشت پنجرهای دیدید صدایی در ذهن و خیالاتان پیچید اینکاره هستید، اگر نسبت به مسایل روز، نسبت به اندوه آدمها حساس هستید اینکارهاید وگرنه کارگاه داستان و مدرس نمیتواند معجزه بکند. تلاش من این است که در کارگاه به اینهایی که برشمردم، برسیم.
با توجه به حضور شما در جشنوارۀ داستان نویسی «بیژن نجدی» نقش جشنواره های داستان نویسی را چگونه ارزیابی می کنید؟ و چرا جشنواره های داستانی همیشه با حاشیه روبه روست و برخی معتقدند حقشان ضایع شده؟
ببینید، پیش از این که طرح جایزۀ نجدی را طی گفت وگویی به ادارۀ ارشاد لاهیجان ارائه بدهم موضوع را در خانۀ فرهنگ گیلان مطرح کردم اما دوستان با اشاره به همین مشکلاتی که شما هم گفتید، ایجاد حاشیه ها و ادعای ضایع شدن حق و… به من توصیه کردند بیخیال قضیه بشوم که نشدم چون گمان میکردم برداشتن قدمی ست به نفع ادبیات داستانی و پس از مشورت با چند دوست نویسنده، از جمله محمود حسینی زاد این گمان تقویت شد و در نهایت جایزه راه افتاد. البته پیش از این، چند دوره داور جایزۀ هدایت و لیراو بودم و یک دوره هم جایزۀ ادبی وارنیک. البته این که حالا نظرم نسبت به برخی از این جوایز چیست، بماند اما میخواهم بگویم چندان بیتجربه نبویم و تا اینجا که سه دوره برگزار شده، با پذیرش کاستیهای گاها ناگزیر، بنظرم گروه برگزارکننده استحقاق گرفتن نمرۀ قبولی را دارد. چرا که با بودجۀ اندکی که یک سال و نیم پس از هزینه کردن دریافت میشود و داوران بزرگواری که با توجه به بودجه اندک ما، داوری را نمیپذیرند چون از پسِ اسکان دو سه روزهاشان در هتل برنمیآییم و… کار در مقایسه با جوایزی که اسپانسر فلان و بهمان دارد، دچار کاستیهایی خواهد بود که به گمان من قابل چشم پوشی ست. اما مورد مهمتر حاشیه های مبتلابه تمام جوایز ادبی و ادعای برخی از شرکت کنندگان است که انگار اینهم ناگزیر است و حتمی! این که میگویم حتمی دلیل دارد؛ عدم شفافیت، عدم اعتماد و سلطۀ تعارف و هوایِ قدرت را داشتن، کدام بخش از زندگی و زیست ما را نیالوده که این یکی در امان باشد؟ آیا جایی مصون مانده از این آفتها؟ وقتی در پی فراخوان یک جایزۀ ادبی سه جلد از مجموعه داستان فرستاده میشود اما به رسم معمول حتی اعلام وصول نمیشود چون فرستنده فلان است و گیرنده بهمان… بگذریم . تا مجموعۀ شرایط اینچنین ناسالم است توقع سلامت داشتن از جوایز ادبی، ساده انگاری ست گویا. و همینهاست که ما را برای اعلام فراخوان چهارمین دورۀ جایزۀ نجدی به تردید انداخته و هنوز نمیدانیم چه خواهد شد.
جهان داستانی که می آفرینید، بخصوص در رمان «بوی برف» که سرگذشت سه نسل از یک خانواده است که در دورۀ حضور متفقین در گیلان میگذرد، تا چه حد برآمده از اقلیم است و تا چه حد برآمده از مطالعات و تلاشهای فردی خودتان؟
ببینید، من در تهران به دنیا آمدم و در رامسر در خانوادهای فارس زبان بزرگ شدم و سالهاست ساکن لاهیجانم و هر وقت پرسیده اند کجایی هستی بین رامسر و لاهیجان ایستاده ام و خودم را شمالی خوانده ام که چندان دقیق نیست اما من این بی دقتی را دوست دارم چون چیزی مرا به تهران وصل نمی کند الا خواهری که همزاد من بود و در چهارماهگی فوت کرد و حالا در گورستانی در تهران خوابیده (سایه اش مدام با من است و در داستانهایی پیدا و پنهان) اینها را گفتم تا بگویم اقلیم برآمده از داستان من است. انگار من در جستوجوی اقلیمی که مرا از آن خود کند، از این عنصر در داستانهایم استفاده میکنم. در همین مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان…» وقتی داستانی به همین نام نوشته شد، من توانستم خودم را جزیی از رشت ببینم و جزیی از همان محله و همان خانه و همان درختِ خرمالو که داستان در سایهاش جان گرفت. میخواهم بگویم من به اقلیمی نیاز دارم تا بگویم از آنم. به رمان «بوی برف» اشاره کردید، در بوی برف هم همینطور. من «کاتب» را از دارالحکومۀ خراسان آوردم شمال. آوردم گیلان. گیلانیاش کردم تا بتوانم بنویسمش. در واقع من کلک زدم، اگر در داستانم کاتب و زاد و رودش گیلک بودند من در بازنمایی شخصیت و زندگی و کلاماشان درمیماندم و خوانندۀ باهوش قطعا این را میفهمید، پس از جایی دیگر میآیند گیلان. در حقیقت کاتب و جاجان در «بوی برف» من هستند، غریبهای که در گیلان جاگیر میشود و از این اقلیم، کلمه به کلمه سهم خودش را برمیدارد.
در رمان «بوی برف» که آقای رضا عابد در کتاب ده نقد از نویسندگان معاصر به آن پرداخته، چقدر با نقد موافق هستید؟ همچنین در مورد مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» هم شاهد نقدِ منتقدانی چون احمد ابوالفتحی، دکتر نفیسه مرادی، حسین نوشآذر و حبیب پیریاری هستیم. به نظر شما منتقد تا چه اندازه در شناساندن کتاب خوب به خواننده تاثیرگذار است؟
نقش نقد و منتقد در معرفی ادبیات داستانی و مهمتر از آن، مواجه کردن نویسنده با «خود» انکارناپذیر است. اتفاقا یکی از آفتهای ادبیات داستانی، نبودِ منتقد یا شاید درستتر است بگویم سکوت منتقدان در قبال ادبیات داستانی ست. متاسفانه معرفی کتاب دوستان و خلاصهنویسی و مرور داستانهای دوستان، نقد خوانده میشود و چه بسا براساس همین تعارفها و تعریفها کتابهایی خریده میشود که خواننده نمیتواند از چند صفحۀ اول پیشتر برود و این به پای ادبیات داستانی ایرانی نوشته میشود و دودش به چشمِ همه میرود.و در مورد بخش اول سوال باید بگویم موافقت یا مخالفت با نظر این بزرگواران در حوزۀ کار من نیست، شاید منتقدان دیگری نظر مخالف داشته باشند و بگویند یا بنویسند اما من فقط میتوانم از جناب عابد و سایر منتقدان تشکر کنم که داستانها را خواندهاند و زحمت نوشتنِ نظر را بر خود هموار کردند. همین!
در مجموعه داستان «رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» دو داستان شروعِ نفسگیری دارند؛ یکی داستان کلاغا چی دوست دارن و دیگری انگار دو تیلۀ لاستیکی سیاه. در خصوص ایدۀ این دو داستان کمی توضیح میدهید؟
خوشحالم این را میشنوم، ممنونم. و اما در مورد ایدۀ اولیۀ این دو داستان، «کلاغا چی دوست دارن» براساس حکایت عاشقیت یک زن شکل گرفت، زنی که باید بین مادر بودن و زن بودن یکی را انتخاب میکرد. نوشتن از این کشمکش درونی و بیرونی، از کابوسها و عذابِ زن روندی طولانی داشت. نمیخواستم نسخه بپیچم. داستان بینِ وهم و واقع میگذرد… و داستان «انگار دو تیلۀ لاستیکی سیاه» را شبی نوشتم که از ماه ترسیدم. کامل بود و آنقدر پایین آمده بود که خیال میکردی همین نزدیکیها ایستاده و تو را از پنجره میپاید. شب چهاردهم بود و تاریکروشنای نیمهشب پُر بود از زوزۀ شغالهای کوهِ روبهروی خانه. و نصرت و مرد قوزی هم از داستان دیگری آمدند، داستانی که هنوز تمام نشده.
با وجود پررنگ بودن فضای مجازی، شما چقدر از وقتتان را به آن اختصاص میدهید؟
واقعیت این است که سعی میکنم زیاد درگیرش نشوم اما به هیچوجه نمیتوان منکر نقش مثبتشان شد، بخصوص در وضعیت فعلی که علاوه بر همهگیری کرونا، اما و اگرها و بُکننَکنها، بسیاری از امکانات را از ما گرفته و محدودمان کرده. البته در مواجهه با فضاهای مجازی هم مثل هر پدیدۀ دیگری مدیریت وقت و درگیر شدن یا نشدنش با خودمان است. مثلا من استوریها را اصلا نمیبینم مگر این که به اصطلاح منشن شده باشم. خودم خیال میکنم کمی مراقب وقتم هستم. البته شاید!