باز باران خبر/ در این مختصر تلاش میشود تا گوشه هایی از رمان ” گیلداد” برندۀ شانزدهمین دورۀ ” قلم زرّین“ از سوی انجمن قلم ایران، برای کسانی که تاکنون این رمان هنری و پر از کشش و تعلیق را نخواندهاند، نشان داده شود. رمانی که خواندنش به همۀ هنردوستان و علاقه مندان به حوزۀ […]
باز باران خبر/ در این مختصر تلاش میشود تا گوشه هایی از رمان ” گیلداد” برندۀ شانزدهمین دورۀ ” قلم زرّین“ از سوی انجمن قلم ایران، برای کسانی که تاکنون این رمان هنری و پر از کشش و تعلیق را نخواندهاند، نشان داده شود. رمانی که خواندنش به همۀ هنردوستان و علاقه مندان به حوزۀ فرهنگ و هنر توصیه میشود و بیگمان لحظات بسیار جذّاب و خوشی را با آن تجربه خواهند کرد.
بیتردید باید گفت ” گیلداد ” داستانی زیبا و خواندنی است که هر آن کس را که کوچکترین شناخت و علاقهای هم به خواندن داستانهای بلند ندارد، مجذوب و مفتون خود میکند. این رمان که به قلم آقای”حسن قلی پور (سدید)” نگاشته شده است، به تازگی توسط انتشارات سورۀ مهر تهران به بازار ادبیات داستانی ایران راه یافته است و در همین نخستین حضورش، از نظر نقادان ادبی کشور، برای ارزشهای مردمنگارانه، نگاه بومی و اشراف نویسنده بر فرهنگ و شیوه زیست مردم گیلان در یک قرن گذشته مورد ستایش قرار گرفته است و برندۀ شانزدهمین جایزۀ قلم زرّین از سوی انجمن قلم ایران گردیده است.
قصّۀ این رمان- که تاریخ و ارزشهای فرهنگی- اجتماعی یک ملّت را همراه با باورها و اعتقادات بومی در لا به لای یک درام عاشقانه روایت میکند- بر بستر یکی از پرآشوبترین دوره های تاریخ ایران اتّفاق افتاده است تا خواننده را تا پایان قصّۀ طولانیاش همراه و در کشاکش ماجراهای پرحادثهاش شریک کند.
قلم بسیار نرم و زیبا، طرح بسیار سنجیده، تعلیقها و کششهای فراوان، فضاسازی ، شخصیت پردازی ، توصیفهای دقیق و بزنگاههای مناسب همراه با اطّلاعات سودمندش در مورد تاریخ و اوضاع و روابط اجتماعی و فرهنگی گیلان در عصر مشروطه و همزمان با انقلاب جنگل سبب شده است که یک خوانندۀ حرفهای همچون من را وادارد که قلم به دست بگیرد و با نشان دادن گوشههایی از برجستگیهای این رمان خواندنی، دیگران را هم در این سفر زیبا و لذّتبخش همراه کند.
باید گفت که ” گیلداد ” روایتی است هنری، از بخشی از تاریخ نانوشتۀ سرزمین ما. بخشی که تودههای مردم در آن نقش پررنگتری داشتند تا سران و شخصیتهای سیاسی و اجتماعی که نام شان در لابه لای سطور تاریخ مسطور گردیده است. شاید تاکنون کتابها و رمانهای زیادی در همین بستر زمانی نگاشته شده است، امّا زاویۀ دید ویژۀ نویسنده به حوادث این دوران و بیطرفی او در برخورد با آرا و نگاه های متّضاد گروه ها و احزاب سبب شده است که حس حقیقت مانندی داستان بیشتر شود و خواننده با شخصیت داستان ، همذات پنداری بیشتری داشته باشد.
در روزگار پرآشوب پس از انقلاب مشروطیّت، هنگامیکه مردم حاصل تمام جانفشانیهای خود در راه تحقق اهداف انقلاب را با دسیسۀ بیگانگان و خودفروختگان داخلی بر باد رفته دیدند، در گوشه و کنار این سرزمین کهن، زبان به مخالفت گشودند و خواهان برپایی اصول اساسی مشروطیّت شدند. اصولی که مبتنی بود بر قانون، عدالت، محترم شمردن حق آزادی و استقلال وطن. در این میان انقلاب جنگل یکی از درخشانترین اسناد مقاومت در برابر بیگانگان و خودفروختگان داخلی را رقم زد. مردان و زنان زیادی برای دستیابی به اهداف بلند این انقلاب مردمی، جانشان را فدای مرز و بوم خود کردند. فقدان حکومت مقتدر و مستقل مرکزی، هرج و مرج در غالب ولایات ایران، مداخلات پیدرپی بیگانگان و ظلم و تعدّی بیپایان ملّاکین، مردم را بر آن داشت که خود دست به اسلحه ببرند و علیه بیعدالتی قیام کنند. این مبارزان چون در جنگل متمرکز بودند، « جنگلی » نامیده شدند.
داستان این رمان، در روزگار پرآشوب این قیام مردمی شکل میگیرد. روزگاری که دسیسۀ بیگانگان، بیدادِ وطنفروشان تهی از حَمیّت، دست به دست خشکسالی، قحطی ساختگی و خرافات و باورهای غلط اجتماعی، زندگی را برای مردم تنگ میکند. بیگانگان و عوامل داخلیشان تلاش میکنند تا مسبّب این قحطی و ناامنی را جنگلیها معرفی کنند و افکار عمومی را علیه آنان برانگیزند. در این رمان، رنج و جانفشانی زنان و مردانی ثبت شده که نامی از آنها در سطور تاریخ نیامده است. مردمی که با وجود همۀ مشکلات، تلاش میکنند تا شعلههای بلند این انقلاب مردمی، به دست بیگانگان و عناصر داخلیشان خاموش نشود.
” گیلداد ” قهرمان رمان، جوان روستایی تحصیلکردهای است که دلسرد از کشمکشها و انقلابهای بیثمر، به دنبال آرامش و عشق سالهای کودکی و نوجوانیاش« بمانی» است؛ امّا در این میان، رقیبی سرسخت و فروطینت -که کینۀ کهنهای در خاطرش دارد- سدّ راهش میشود. « بهرامخان » اصرار دارد تا به هر قیمتی، « کدخدا » را به وصلت دخترش، بمانی، با پسر مصروع خود « گودرز » راضی کند و گیلداد را از مسیر راه تنها پسرش کنار بزند. از گیلداد میخواهد که عشق دیرین خود به بمانی را با تهدید و تطمیع به فراموشی بسپارد؛ امّا گیلداد زیر بار نمیرود و حاضر نمیشود که جایش را با پسر مصروع و دایمالخمر ارباب عوض کند.
«…دلش سخت برای بمانی میتپید. نگران خاموش شدن چراغی بود که باد در سر داشت. دوست داشت همهچیز به همان روزهای خوش کودکی و نوجوانیاش برگردد. روزهایی که خیالش دایم بال در میآورد و در آسمان خانۀ کدخدا پر میکشید. روزهایی که هر وقت دلش میگرفت، روی تپۀ گِلی کنار شالیزارشان مینشست و ملودی « رعنا » را با نیلبک کوچک چوبی و دستسازش مینواخت. بعد منتظر میماند تا نغمهها بال دربیاورند و تا قلب بمانی پر بکشند. آنوقت بود که دیگر بمانی هم آرام و قرار نداشت. بهانهها بود تا او بتواند با دامن بلندِ چیندار و روسری زرد رنگ – که دو سرش را همیشه از شانهها عبور میداد- سوار بر مادیان سفیدش از گذر زمینهای کدخدا بگذرد و با تبسّمی شیرین، خیال عاشقش را تا مدّتها با خودش ببرد…»
« میرزاعبدالعلی » پدرگیلداد، از مبارزان قدیمی مشروطیّت و از طرفداران پرشور انقلاب جنگل است. او ملّای مکتبداری است که عاقبت به دلیل مخالفت با ارباب و پافشاری بر عقاید انقلابیاش- به تحریک حاسدان- ناجوانمردانه کشته میشود. گیلداد که بیخبر از ماجرا برای ادامۀ تحصیل در راه تهران است، در نیمۀ راه گرفتار بند روسها میشود. پس از آزادی به دنبال خوابهای آشفتۀ خود، به « گیلده » برمیگردد و شاهد مرگ نا به هنگام پدر و آشفتگی و هراس مردم از اجنّه میشود. از جنگل هنوز بوی باروت شنیده میشود و در روستای گیلده – که بسیاری از حوادث رمان در آن اتّفاق میافتد- خشکسالی و مزاحمتهای وقت و بیوقت اجنّهای که پیوسته به تنها آبگیر روستا دستدرازی میکنند و آرامش زندگی مردم را به هم میزنند.
در نخستین بخش رمان، گیلداد و عدّهای از اهالی، همراه یک امنیۀ جوان هستند که مأمور شده تا شرّ این موجودات خبیث را که خود بیش از همه از آنها وحشت دارد، از سر آبادی کوتاه کند؛ امّا آن شب هولناک، بینتیجه و پراضطراب به صبح ناامیدی میانجامد. وسعت خشکسالی و هراس از اجنّه، مردمی را که از حِرز و دعاهای «حکیمشفیع» و تفنگ و سرنیزۀ امنیهها ناامید کرده بود، فریفتۀ زبان چرب و نرم مرد ایلیاتی دورهگردی میکند که قرار است به کمک پیرزنی جنگیر، بلای اجنّه را از سر اهالی کم کند.
« مکاری ایلیات هر سال بعد از دروی محصولات، سر و کلّهاش پیدا میشد؛ امّا این بار شامّۀ تیزش او را زودتر از موعد به گیلده کشانده بود. مثل همیشه بساطش را روبهروی سلمانی اوستا محمود، زیر سایۀ بلند یک چنار کهنسال پهن کرد. بساطی که در آن از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشد. زنش با صورتی سیاه و آفتاب سوخته، پشت بساطش مینشست و چانهاش گرم بود.
– تصدّقتان بشوم! سی چی گمان میکنید که هزار فرسنگ، همعنان مالها راه کوبیدیم و آمدیم اینجا. وقتی شنیدیم بلا به جانتان افتاده، خواب را به چشممان حرام کردیم. میدانید با چه بدبختی این ریزه برگهای سُداب را بار قاطر کردیم و از کوه کشاندیم پایین. با چه زبانچرخانی آن جهود لعین را راضی کردیم تا این زُفت یابس و کفرالیهود را به ما بفروشد. حسابی جرّ کردیم تا راضی شد که به گزاف به ما بفروشد. میگفت: مومیایی به عزیزتر کسم نمیدهم. گفتم: ملّت دلش خین است از دست از ما بهتران. دل سنگش نرم نمیشد. در زنجان مَردم دو روز پای کوره تا صبح نخوابید تا سی شما کارد بسمالله نشان بسازند و دفع هر چی بلای از این آبادی بشود به پنج تن آل عبا ! »
به گمان من شخصیّت مکاری ایلیات و «پیرزن جنگیر» از بدیعترین و بینظیرترین شخصیتهای خلق شده در ادبیات داستانی ایران است. گمان نکنم خوانندهای بتواند تا پایان این دو فصل بسیار نفسگیر، کتاب را از دستش رها کند. دیالوگهای سنجیده همراه با توصیفهای دقیق و اطّلاعات سودمند در مورد باورها و عقاید عامّۀ مردم همراه با کشش و جذبهای که تا پایان ماجرا خواننده را رها نمیکند، از زیباترین بخشهای این رمان شمرده میشود.
در این میان ورود غریبهای زخمی، مسیر داستان را به سمتی دیگر میکشاند. گیلداد که از ماهیّت غریبۀ زخمی باخبر شده است، سعی میکند به دور از چشم همه، جنازهاش را دفن کند و در فرصتی مناسب، نامههای همراه او را به دست رابطین جنگل در رشت برساند؛ امّا حماقت و دستگیری دوست و پسرعمّهاش، « موتا » سبب میشود که پای گیلداد به تعقیب و گریزهای پرماجرایی کشیده شود که خواندن داستان را بسیار شیرینتر و گیراتر میکند. به خصوص تعلیقها و توصیفات بسیار زیبایی که خواننده را بیاختیار مدهوش میکند و تا پایان این رمان پرماجرا و رمانتیک با خود همراه میگرداند.
گیلداد که تهمت پناه دادن به فراری جنگلی و قتل عمویش، مامولی-که از سرسپردگان به ارباب است-را به دنبال دارد، از ترس جان خود و هراس از اینکه مبادا نامهها به دست تفنگچیهای ارباب یا قزاقهای حکومتی بیفتد، آنها را جایی امن پنهان میکند و به ناچار از گیلده به رشت میگریزد. در آشفتگی و سردرگمی شهری که گرفتار هرج و مرج و نزاع آشکار و پنهان جنگلیها با روسها و انگلیسیهای اشغالگر است، صدای طبل و شیپورهای نابههنگام، او را با مردم هراسانی همراه میکند که سراسیمه به سمت قُرق کارگزاری روسها میدوند. جاییکه قرار است « شریفالاطبا »، سردستۀ جنگلیهای شرق گیلان، را در ملأعام اعدام کنند. گیلداد شاهد حادثهای ناخوشایند است؛ بیآنکه بداند، این اتّفاق نامبارک با او و سرنوشت آن نامهها ارتباطی تنگاتنگ دارد.
« شریفالاطبا با متانتی بیمانند به چوبهی دار چشم دوخت و لبخندی از سر رضایت بر لبانش نشست. مردم هنوز انتظار میکشیدند تا در آخرین لحظات جملهای از دهانش بشنوند؛ امّا او چیزی نگفت. در کمال خونسردی و بیاعتنایی، عینک دسته مفتولیاش را از چشمش برداشت. طناب دار را در گردنش انداخت و ریشهای بلند و جوگندمیاش را از لا به لای طناب بیرون کشید. نگاه مظلومانه و رفتار شجاعانهاش، جمعیّت را تحت تاثیر قرار داد. گیلداد-بیآنکه پیش از این شریفالاطبا را دیده باشد، حسّی انسانی نسبت به او در دلش احساس میکرد. با تمام وجود نگران مرگ او بود. دلهره و اضطراب او را با مردمی همصدا کرد که پیوسته فریاد میکشیدند: « آزادش کنید! آزادش کنید!…» به اشارۀ میرپنج ایّوبخان، صدای طبل و شیپورها چنان بلند شد تا صدا به صدا نرسد؛ امّا فریاد مردم هیمنۀ شیپورها و طبلها را در هم میشکست و خاموش میکرد. جوان عکّاس سه پایۀ دوربینش را رو به طناب دار در زمین نشاند. میرپنج ایّوبخان، به اشارۀ والی گیلان فرمان اجرای حکم را به مأمور رویپوشیده صادر کرد. دژخیم کنار نیمکت چوبی ایستاد و زنجیرهای ضخیم را از پاهای لاغر و نحیف شریفالاطبا جدا کرد. جوان عکّاس لنز دوربینش را باز کرد تا سراپای محکوم در کادر بیفتد. قزاقها لولۀ تفنگشان را به سوی مردم گرفته بودند و پاهایشان میلرزید. دژخیم گرۀ طناب را بالای گردن شریفالاطبا محکم کرد. دستهای محکوم را به پشت بست. مردم همچنان بیپروا فریاد میکشیدند: « آزادش کنید! » با اوج گرفتن بلوا، فشار مردم ستون جلوی قزاقها را فرو ریخت. صدای چند گلوله در گسترۀ آسمان پیچید. مامور اعدام میخواست چشمان شریفالاطبا را ببندد؛ امّا اجازه نداد. به اشارۀ میرپنج، دژخیم با دستپاچگی نیمکت زیر پای شریفالاطبا را کنار زد. شریفالاطبا آخرین نفسهایش در گلو خفه شد. دست و پایش از حرکت ایستاد. صورتش کبود شد و به یک باره ریسمان روحش از جامۀ کالبد گسست. آفتاب تمام انوار طلاییاش را در سیمای نورانی او خلاصه کرد.»
گیلداد که از نزدیک شاهد چنین واقعۀ هولناکی است، به کمک گاری پیرمردی به نام « شاجان » از غایلۀ اعدام شریفالاطبا خلاص میشود. او در شهر ماهیّت ترس و اضطراب را دیگرگونه میبیند. اربابان تازهای که دیگرگونه بر گردۀ انسانها سوارند و به بهرهکشی از آنها مشغولند. از یک سو جنگلیها و از سوی دیگر تنشهای سنتگرایانی چون« آقا شیخ میرزا حسن واعظ » و ملّیگرایانی چون« مجدالکُتّاب » و دگراندیشانی چون« مسیو داوود خان » تا مدّتها او را دچار کشمکشهای ذهنی میکند تا جایی که در شهر هم دیگر امنیّت جانی ندارد. سالداتهای روسی و قزّاقها که او را در کشتن و زخمی کردن دو افسر مست روسی دخیل میدانند، در به در دنبالش هستند و برای زندهاش جایزه تعیین کردهاند. او دیگر نه در گیلده و نه در هیچ جای گیلان امنیت جانی ندارد. او که ناخواسته در کشاکش ماجراها درگیر شده است، تصمیم میگیرد به عشق بمانی پایبند بماند و به جای فرار از گیلان به جنگلیهایی که در تنگنا و محاصره هستند، کمک کند. گیلداد وقتی درمییابد که نامههای همراه غریبۀ زخمی به قلم شریفالاطبا برای جنگلیهای غرب گیلان است، تصمیم میگیرد که علیرغم خطراتی که بازگشت به گیلده تهدیدش میکند، برای کمک به جنگلیهایی که از کمبود مالی و اسلحه و مهمّات رنج میبرند، به گیلده برگردد و نامهها را بردارد و به دست رابطین جنگل برساند. به کمک شاجان از راهی جنگلی و مخوف، مخفیانه به زادگاهش برمیگردد تا نامهها را با خودش بیاورد. به سفارش شاجان، ابتدا به دیدار کدخدا میرود. به خانهای که بیرقهای سیاه و گردسوزهای روشن نگرانش میکند.
«خانهای که پیش از این دوست داشت با نگاهش در کوچه- باغهایش بدود. در اطرافش چشمچرانی کند و به زشتی این کار توجّهی نداشته باشد. این تنها گناهی بود که از آن لذّت میبرد. از نگاه دزدیدۀ بمانی هرگز احساس سیری نمیکرد. حاضر نبود این گناه را با هیچ ثوابی معاوضه کند. بمانی به بهانهای از پلکان بالا میرفت. روی تالار-گردش ایوان، رو به حیاط خانه میایستاد. از آن بلندی گلیمهایی را که هرگز غباری بر آنها ننشسته بود، تکان میداد و دزدیده به او لبخند میزد. این تمام آن عشقی بود که آنها در غیاب نگاههای غریبه با هم معامله میکردند.»
این بار برخلاف انتظارش روی ایوان خانۀ کدخدا، دیگر از آن نگاههای دزدیده و عاشقانه خبری نبود. آنجا کدخدا با چشمانی بیفروغ از حادثهای هولناک خبر میدهد که روانش را میآشوبد. مرگ مشکوک و نا به هنگام بمانی گیلداد را از همه چیز و همه کس دلسرد میکند. نیمه شب وقتی آشفته و گریان به آبگیر میرسد تا نامۀ همراه پیک جنگلی را بردارد و برگردد، با جنّی رو به رو میشود که مدّتهاست آرامش اهالی را بر هم زده، زندگی را برای مردم تلخ کرده است، او که سلّانه سلّانه به سمت آبگیر میآید تا رفتارهای شیطانیاش را از سر بگیرد، ناباورانه در پایان ماجرا گرفتار گیلداد میشود و پرده از چهرۀ خبیثش برداشته میشود.
در فصل پایانی داستان، وقتی گیلداد به همراه نامهها به گورستان بقعۀ ذوالپیر برمیگردد تا برای آخرینبار با بمانی خداحافظی کند، ناباورانه با دشمن پرکینهاش گودرزخان رو به رو میشود. کسی که مست و دیوانهوار قصد کشتنش را دارد و ناباورانه اعتراف میکند که در جنایتهای بسیاری به کمک دیگران دست داشته است. در این بخش گرههای داستان به نرمی با پیشزمینههایی که به خواننده داده شده بود، آرام آرام گشوده میشود و خواننده با کمی کوشش ذهنی میتواند حلقههای گسسته این زنجیر را به هم وصل کند و زنجیرۀ منظّم روابط علّی و معلولی این قصّۀ پرکشش را در ذهنش تداعی کند.
« در گرگ و میش گورستان بقعۀ ذوالپیر، تنها شاهدان زندهای که مرگ گودرزخان را به چشم دیده بودند، آرام گرفته، پشت به پشت هم به سرنوشت تلخشان میاندیشیدند. اسب سیاه و تنومند گودرزخان کوفته بود. گیلداد آشفته. روی انگشتانِ دست و پایش احساس کرختی داشت؛ امّا تنش داغ بود و متوجۀ خونی نمیشد که از پهلوی راستش میجوشید. گودرزخان در همان یک لحظه که خودش را به او چسباند، چاقو را تا نیمه در پهلوی راستش فرو برد. کنار پلکان بقعه نشست. به آرامی چاقو را بیرون کشید. با سرانگشت، نتوانست خونی را که از پهلویش میجوشید، بند بیاورد. پیراهنش را درآورد و به دور زخم بست. پلکهایش دایم میافتاد و عرق گُلهگُله از پیشانیاش میتراوید. درد و خستگی آرامآرام بیرمقش کرد. پاهایش از نفس افتاد. احساس کرد که دیگر نمیتواند خودش را به خانۀ کدخدا برساند. کشانکشان از پلکان بقعه بالا رفت. صورتش را به صندوقچۀ چوبی چسباند و طاقباز نشست. خون روی حصیر کف بقعه لخته شده بود. لحظاتی بعد، بیاختیار پلکهایش روی هم افتاد. در خواب دید که از خانۀ کربلایی، صدای قرآنخواندن به گوش میرسد. نزدیکتر رفت. همۀ اهالی در حیاط خانه جمع بودند. پدرش، میرزاعبدالعلی، هم بود. موتا و همۀ کسانی که نبودند. کربلایی با حالتی گریان، خودش را روی تابوتی میانداخت که باران گِلآلود و تندی ذرّه ذرّه آن را در زمین فرو میبرد. در همهمۀ جمعیّت، طنین نرم و نازکی را میشنید که صدایش میکرد. بمانی بود. همینکه نگاهش را برگرداند، از خواب پرید. باران به تندی میبارید. در حیاط بقعۀ ذوالپیر، کدخدا درست میان چهارچوبۀ در ایستاده بود و صدایش میکرد. شاجان با همان لبخندهای همیشگی کنارش بود و برای گیلداد دست تکان میداد. هر دو بارانی پوستی روی سرشان انداخته بودند. کدخدا تکیه به عصایش داشت و با تردید و نگرانی به اطرافش نگاه میکرد. گوشهایش را تیز کرده بود تا شاید از لابهلای رگبارهای نقرهای باران، شیهۀ اسبی را بشنود که در همان حوالی پرسه میزد. »
مریم ابراهیمی
دیدگاهتان را بنویسید