دل نوشته ای  دیر هنگام از پسِ سفرِ زود هنگامت…

باز باران خبر/ آرمین یادت هست برای اولین بار کجا دیدمت؟ بیست سال گذشت از اولین دوره جشنواره ی تئاتر آستارا؛ بیست سال، خیلی زیاد است و خیلی کم است اگر قرار بر ندیدنت باشد، آرمین. اولین دانشجوی بازیگری شهر بودی؛ آن سال در چهار نمایش بازی می کردی و حضورت رونقی داده بود به جشنواره. وقتی آستارا می آمدی حضورت غنیمتی بود برای تئاترِ شهری که در چاهِ نمایش های عامه پسند افتاده بود تا اخبار تئاتر پایتخت را مستقیم از تو بگیریم. همیشه به بهانه ای می خواستم با تو صحبت کنم تا از بین گفته هایت نکته ای برای آموختن پیدا کنم. آرمین یادت می آید دومین دوره ی جشنواره؟ وقتی به گروه نمایش «آهوری» کار برادرت رامین، اضافه شدی، چه انرژی و چه حس خوبی به نمایش وارد کردی؟ و چه گروه همدلی شده بودیم…

آرمین یادت می آید حین اجرای گروهِ میهمانِ جشنواره، مرا فرستادی تا برای گروه میهمان، گل بخرم، با این که وظیفه ات نبود و مسئولیتی نداشتی، می خواستی رسم میزبانی را بجا بیاوری! دسته گل به آب دادم؛ یادت می آید من به جای گلی که تو گفتی، گلی که در نظرم زیباتر آمد را برای میهمانان گرفتم… گل داوودی! و تو مانده بودی با این گل ها، چه کنی!

آرمین یادت می آید برای روز بهداشت «نمایش درسی برای سارا» را اجرا کردیم؛ وقتی وارد صحنه می شدم چه می گفتم؟ «به نامِ نامی لویی پاستور، شما بازداشتید!!!» شده بود سوژه ی گروه… همه خوششان می آمد از این دیالوگ و تو هم…آرمین یادت می آید وقتی نمایشنامه ی «لطفا یک کیلو خاک صحنه» را نوشته بودم و برایت خواندم، پیشانی ام را بوسیدی و چه تشویقم کردی؟

یادت می آید یک شب که من و دوستان تئاتری «امین» و «محمد» در تهران، میهمان تو بودیم، به تماشای نمایش رفتیم؛ نمایشی بود که نورپردازی خوب ولی درام کسل کننده و پرحرفی داشت؛ ما که خسته ی راه بودیم به زحمت چشم هایمان را باز نگه داشته بودیم که ناگهان صدای خروپف «امین» در میانه ی نمایش بلند شد و من با آرنج به پهلویش زدم و هراسان بیدار شد…

آرمین جان، یادش بخیر آن شبی که در یکی از پارک های پایتخت بستنی خوردیم و گفتیم و خندیدیم؛ همه چیز با تو می چسبید آرمین! راستی یادم رفت از تو بپرسم اسم آن پارک آن شبی چه بود؟ دلم می خواهد دوباره به آن پارک بروم و خاطراتمان را مرور کنم… راستی یادت هست آن کارگر بستنی فروشی هم، همشهری درآمد؟

یادت می آید وقتی پس از اجرای عمومی نمایش «آهوری» که گروه، برای آخرین بار به صرف پیتزا دور هم جمع شدیم و چقدر دلبسته ی هم بودیم که دلمان نمی آمد تمام شود و برای هم یادگاری می نوشتیم؟ یادت می آید برای من چه شعری نوشتی؟ باورت می شود آن برگه را سال ها نگه داشته بودم، اما دیروز هرچه گشتم، پیدایش نکردم؛ کاش می شد یک بار دیگر با صدای خودت آن شعر را برایم بخوانی…

آرمین یادت می آید آن روزی که با «سعادت» از دیگر دوستانِ مشترک هنرمندمان در یکی از سالن های تمرینِ دانشگاهِ سورهِ، میهمانِ تمرین تان بودیم؛ چند ساعتی تمرینِ سنگین، برقرار بود؛ من و سعادت که فقط نگاه می کردیم، خسته شدیم. اما شما نه؟

یادت می آید در یکی از ادوار جشنواره ی تئاتر دانشگاهی برای تماشای نمایش بچه های شیراز رفته بودیم که پشت در ماندیم، وقتی نمایش تمام شد استاد «رضا کیانیان» را که بین تماشاچیان بود، دیدیم و من با آن دوربین زنیت۱۲۲ روسی از استاد عکس گرفتم و تو میدانستی من ایشان و بازیشان را چقدر دوست داشتم،  نشان به آن نشان که کتاب بازیگری در قاب را که به تازگی خریده بودم همراه داشتم و تو شاهد بودی استاد چه سخاوتمندانه برایم نوشت «پیشکش به همکارم بابک» و چه شب خاطره انگیزی شد، آن شب؛ از سالن نمایش تا دربِ خروجِ دانشگاهِ تهران را من و تو با استاد، قدم زدیم و صحبت کردیم.

آرمین جان یادت می آید، خانه ی کوچکِ تو در تهران، خانه ی امید بچه های آستارا بود، خیلی از بچه ها اگر تهران کاری داشتند و باید شب می ماندند با تو تماس می گرفتند، یادت هست وقتی برای دوست صمیمی ام «علی» و دوستش «سهیل» که برای پایان نامه شان، چند روزی باید به کتابخانه ملی رفت و آمد، می کردند. با تو تماس گرفتم؛ سخاوتمندانه پذیرفتی تا چند روزی میهمانت باشند؟ آرمین یادت می آید وقتی اجرا داشتی و شرایط جور می شد برای تماشای اجراهایت می آمدم تهران و به دوست هایت میگفتی من و بابک با این که از نظر سیاسی با هم اختلاف داریم بر دوستی مان تاثیری ندارد و همیشه برای دیدن کارهایم از آستارا می آید.

آرمین جان یادت می آید؛ وقتی در یکی از روزهای تیرماه سالِ فتنه که از کلاس بازیگری فرهنگسرای ارسباران بیرون آمدم مثل روال هر آخرِ هفته، خودم را به ترمینال غرب برسانم تا به آستارا برگردم. ناخواسته گرفتار شدم و بر اثر سوتفاهمی، بازداشت…  تو همراه با فریبرز دوست فیلمسازمان که از آستارا پی من آمده بود، در بیابان های کهریزک با قطعه عکسی در به در دنبال ردی از من بودید. آرمین یادت می آید. وقتی  17ـ ۱۸ روز بعد، آزاد شدم، تو با دوستت «روزبه» دنبالم آمدی اوین…

آرمین جان چند روز پیش که یاداشت های سال های قبل را در لپ تاپ مرور می کردم بین برنامه های سال ۹۳ خودم نوشته بودم: «کارگاه سه روزه بدن و حرکت» تابستان توسط آرمین؛ شاید هیچ وقت در این مورد با تو صحبتی نکرده بودم ولی همیشه دوست داشتم تا موقعیتی باشد که از تو برای برگزاری این کارگاه دعوت کنم. متاسفانه هیچ گاه میسور نشد؛ شاید من کم کاری کردم… تو ببخش!

آرمین جان وقتی عروسی کردی من نیامدم، وقتی پسرت به دنیا آمد، بهت تبریک نگفتم؛ وقتی هم که بیمار شدی نتوانستم بیایم، تهران؛ حتی نتوانستم با تو تماس بگیرم، حتی با رامین هم تماس نگرفتم؛ یعنی نتوانستم. نمی دانم این چه حس گنگی است که به سراغم می آید ۱۹ـ ۲۰ سال پیش، وقتی از پدرم که در بیمارستان بستری بود برای آخرین بار خداحافظی می کردم هم نتوانستم ببوسمش و بگویم دوستت دارم…. امیدوارم مرا ببخشد، آرمین تو نیز مرا ببخش… آرمین جان یادم آمد تو باید خیلی ها را ببخشی؛ مسئولین شهرت که در این سال ها تو را نشناختند، توانی هایت را نشناختند، در این سال ها نه تقدیر شدی و نه از توانت برای هنر شهر استفاده کردند.

          آرمین عزیزم آن روز وقتی می خواستیم با تو خداحافظی کنیم و تو را به ابدیت بدرقه کنیم، دوستان تئاتری ات می خواستند تو را برای آخرین بار روی صحنه ببیند، اما نشد، سالن نیمه تمامِ ارشاد، حتی برق نداشت تا برای تو روشن کند، دوستانِ هنرمندت همه آمده بودند و از صبح، جلوی سالن ارشادِ شهر را، آب و جارو کردند؛ این تنها کاری بود که توانستند انجام دهند. آرمین جان، حتما تو هم دوست داشتی در این سالن، اجرا داشته باشی، ولی نشد؛ این سالن بعد از ربع قرن، هنوز تکمیل نشده است؛ من نوجوان بودم که پایم به اداره ی فرهنگ و ارشاد شهر، باز شد؛ آن زمان، مدتی بود ساخت سالن شروع شده بود؛ حالا من موهایم سفید شده است و این سالن هنوز… بگذریم.

         آرمین جان من از عالِمی شنیده ام که بعضی از مشاغل در عالَم ملکوت هم از بین نمی رود، برداشت من این است که نمایشگری نیز از بین نرود، چرا که ملکوتیان نیز به سرگرمی و چه بسا به رشد نیاز داشته باشند. می دانم که در آن جا نیز، هنرمندی خود را ثابت خواهی کرد… آنجا در گروه نمایشِ خودت برای من نیز جایی نگهدار… و نیز یادت باشد یک کارگاه «بدن و بیان» به من بدهکاری! البته من خیلی چیزها به تو بدهکارم از جمله یک «دوستت دارم» که هیچ وقت، به تو نگفته ام… ولی بگذار این یکی را هرچند دیر ادا کنم:  دوستت دارم «آرمین» از طرف برادرِ کوچکت «بابک» 

یکی از روزهای اردیبهشت بدونِ «تو»

بابک زینالی

در facebook به اشتراک بگذارید
در twitter به اشتراک بگذارید
در telegram به اشتراک بگذارید
در whatsapp به اشتراک بگذارید
در print به اشتراک بگذارید

لینک کوتاه خبر:

https://bazbarankhabar.ir/?p=23961

نظر خود را وارد کنید

آدرس ایمیل شما در دسترس عموم قرار نمیگیرد.

  • پربازدیدترین ها
  • داغ ترین ها

پربحث ترین ها

تصویر روز:

پیشنهادی: